عطر پنهانی
بیا با یک نگین اشک خود زینت ردایم کن
اگر نامم نمیدانی مرا عاشق صدایم کن
مرا پیراهن ار شامی بهدست محتسب افتد
تو عطر خویش حاشا کن؛ فرارم ده، خفایم کن
ادامۀ نوشته…
بیا با یک نگین اشک خود زینت ردایم کن
اگر نامم نمیدانی مرا عاشق صدایم کن
مرا پیراهن ار شامی بهدست محتسب افتد
تو عطر خویش حاشا کن؛ فرارم ده، خفایم کن
ادامۀ نوشته…
نوشته: صمد بهرنگی
ترجمه به شعر: زندیک
توی یک برکۀ آب
توی یک دنیای دور
توی یک دنیای بیزار و غریب و ناجور
که همین دنیای ماست:
یکی بود یکی نبود
یه ماهی سیاه کوچولوئی بود
ادامۀ نوشته…
در سریر کوره راه سرد
کین تن برده به صدها درد
با صدای شوم زنجیری به پاهایش
ز هر بانگ رهائی دل بریده
و ناپایانِ بغض ماه را در آبِ دیده، باز دیده
میکشد افتان و نالان
ادامۀ نوشته…
در تاریخ 2 ژوئن 2014، حملۀ نیروی هوائی خونتای فاشیستی اوکراین (دولت فعلی کی یف) به لوگانسک، 8 کشته و 28 زخمی بر جای گذاشت.
«اینا ولادیمیروفنا کوکروتسا» (Инна Владимировна Кукурудза) یکی از کارکنان اتحادیۀ اعتبار، شهروندی غیر مسلح و بیگناه بود که در این حملۀ هوائی کشته شد. او پس از جراحات وحشتناکی که برداشت، در آمبولانس درگذشت.
ادامۀ نوشته…
من از حالات گیسوی تو دانستم که بیداری
و در چشمان پرگویت بسی ناگفته ها داری
من از گرمای آغوشت بدین اسرار پی بردم
که چون صحرای داغ و تفته، تب داری و بیماری
دمی غم را تو مرهم نه، دمی این دیده برهم نه
تو عقل و عشق در هم نه، دمی بس کن دل آزاری
«اودسا» جوهر خشم است بر اوراق جانهامان
بگو آری که غم داری، به چشمانت بگو آری
ادامۀ نوشته…
زنده باد اول ماه مه روز جهانی کارگر!
پنداشتند که شبح کمونیسم را برای همیشه از دید محو کرده اند. دوران تباهی فرا رسیده بود. دوران سرخوشی ابدی سرمایه، دوران اسارت بی پایان پرولتاریای در زنجیر. دورانی که شبح کمونیسم دیگر در آن جائی نداشت. چه سودای باطلی!
برگرفته از: بیانیه اعلام موجودیت تدارک کمونیستی
شبح کمونیسم
شبحی می بینم
بر فراز جزوات خالی
ضرب و تقسیم علوم عالی
ادامۀ نوشته…
نوروزتان پیروز
تقدیم به همه کارگرانی که نوروز را جشن میگیرند، از هر کشور و رنگ و ملیت و زبان و قومی که هستید، نوروزتان پیروز باد.
سرودی بر وزن و ریتم «بهار دلنشین» زنده یاد بیژن ترقی
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن…
(دستگاه همایون – بیات اصفهان)
سروده: زندیک
تا که گلباران شده خاک زمین از خون من
از خودآگاهی مرا گردد دگر گردون ز من
گامی بر آینده زنم، گامی به سوی خویشتن
همره شو با این گامها، کارگر همنوع من
ادامۀ نوشته…
ای مرغ سحر، چهره ام و اشک روان را
لطف نظری کن که ببینی غم جان را
اندوه من و فلسفۀ بیخبران را
این راه من و خاک ره کارگران را
این اشک من و داغ دل رنجبران را
مرغ سحرم، نوع بشر را نظری کن
بر شام اسف، گر نظرت شد گذری کن
موجود دو پا را دگر از خود خبری کن
بر محنت سوریه به لطفت سفری کن
این شام جنون سوختۀ رنج کشان را
ادامۀ نوشته…
یوسف گمگشته دیگر باز ناید ساقیا
گر ز پا افتاده ای از غم، دمی با ما بیا
جنت و دوزخ، صراط الدین، جمیع منتظر
سرخی می را خوش و مهمل بدان الباقیا
زآتش دوزخ هراسم نیست، هیزم کم نیار
گر مرامم نیست جز رندی و چشم بی حیا
ادامۀ نوشته…
ز دل مستان شیرازی چرا دل میکنی، همدم؟
به رقص برگ پائیزی، چه سازی می زنی هردم؟
مگر من با تو جز تصدیق پیمانه چه بد کردم؟
نه از آتش، نه از دودم، که ریگی بر کف رودم
به جریان نفس هایت، به سوداهای بی سودم
که سودم بود آن شبها که مست و عاشقت بودم
مگر من با تو جز لبخند رندانه چه بد کردم؟
ادامۀ نوشته…
به گوشم با صدائی دلربا مستانه گفتهست
که در هر تاب گیسویش چه اسراری نهفتهست
چو گیسویش به ارزانی حریف مهرت افتاد
مدار از یاد، مهرآور بسی در خاک خفتهست
از اعدام بنی عاشق که صبح سرخ جُستند
بهدست شیخ، کو بوئی از انسانی نجُستهست
بگفتم گرچه از خاکم ولی داغ نگاهت
غبار خاک را یکباره زین میخانه رُفتهست
ادامۀ نوشته…
داغ لعنت خورده …
در این شب افسرده که فریادی نیست
وز یاد عزیز رفقا یادی نیست
آن زنده رفیقان که به هر گوشۀ حبس
جان و دلشان را خبر از دادی نیست
اعدام بنی عاشق بی رنگ و ریا
از عشق که جز جوهر الحادی نیست
در خاک برآمیزم اگر مست و خراب
می ریز به خاکم که مرا شادی نیست
دل را مده بر ظاهر «روحانی»ها
راه من و تو جنبش خردادی نیست!
ادامۀ نوشته…
کیست که راز دل ما ترجمان کند
وین شعر بی زبان مرا بر زبان کند
ترسد دلم چو یار نظر بر رقیب باخت
لیکن نترسد ار جفای بی امان کند
دادست دل ز شوخ نگاهش ز کف حیا
چون دختری که مو ز حجابش عیان کند
بیدار عشق آدم خاکیم و سرخوشیم
وین سرخوشی دمی است که غم را نهان کند
ادامۀ نوشته…
به نام انسان
الا یا ایها الساقی
ره خونرنگتان باقی
بر اساس «سرگذشت دومرول دیوانه سر»
نوشته صمد بهرنگی
سرودۀ زندیک
روزگاری که سیاهی زده بر کوچه نگاه
و در آن وهم خدا
داده امید رهائی بشر را به تباه
مرگ خاموش صدا
به صدای خفۀ سرب که هر گاه به گاه
می نشاند به دل مادرکان شعلۀ آه
تا ببینند در آن خام دلان
روی بیچهرۀ جلاد زمان را بر ماه
در دل دشت پر از لالۀ غمگین و پر از قصۀ گل
در دل قوم «اوغوز»
در بلندای سراسیمۀ روز
جاری از قطرۀ شبنم که شود اشک گل از غصۀ گل
پهلوانی بود نامش دومرول
ادامۀ نوشته…
خانهام ویران است
نام امروزش: سوریه و مصر و لبنان
نام فردای جنون سوخته اش ایران است
خانه ام ویران است
نه به بیزاری عام کلمه
که به دریوزگی روشن و خاص کلمه
دل شکستم به تماشای ولنگاری این «چپ چپ» دریوزۀ ما
که چنین پوف حقارت در اوست
و تمنای «وزارت»در اوست!
ادامۀ نوشته…
عیب رندان مکن آخوند فرومایه سرشت!
که گناه من و ما بر تو نخواهند نوشت
تو به دنبال یکی «حوری»و من در پی یار
من به دنبال می ناب و تو دنبال بهشت
یار من کودک تشنهست به دنبال سراب
کار تو مسجد و الله، به صد سجدۀ زشت
دل من در پی یار و سر تو در بازار
راز سرمایه چنین است، به مسجد و کنشت
ادامۀ نوشته…
غم بد عهدی ایام نشاید ما را
عهد این خانۀ بدنام نشاید ما را
گر فروشند دل و جان سر بازار خراب
گله از قیمت انعام نشاید ما را
محرم راز شو ای سینه بر اسرار خصوص
اعتبار سخن عام نشاید ما را
پیر تزویر چو بدمستی و سالوسی کرد
دگرم پای در این دام نشاید ما را
ادامۀ نوشته…
الا ای حافظ یاغی! مدارا کن بر این دلها
چو عشق آسان نمود، آخر چرا گفتی ز مشکلها
در این دریای آشفته که بیند زورق کاهم؟
که هر موجم زند بر صخره های کور ساحلها
کدامین موج را دیدند چون یکباره ترسیدند
این پاکیزگان صالح دلمرده محفلها
ادامۀ نوشته…
من اهل کوچه عشقم، نه اهل خویشتن داری
نه درویشی و خرسندی، نه بی عاری و بی کاری
من از بیغوله کارم ،پیامی با جهان دارم
نه از کاخ گلستان طلبکاران بیگاری
مرا چپ مینمائی و بسی بر راست میرانی
نگاهی بر یسار و گوشه چشمی بر یمین داری
ادامۀ نوشته…
بسی اسرار دل دانیم و دانی
الا یا ایها الروح المعانی
چرا بر جانیان ساکت نشستید
تو را کفر است بر الله جانی
بگو حافظ بیفروز آتشی را
که قرآن را بسوزد جاودانی
ادامۀ نوشته…
بر اساس داستان «افسانه محبت» نوشتۀ: صمد بهرنگی
سرودۀ: زندیک
به نام دل انگیز انسان و عشق
که مأوای مهر است و ایمان و عشق
به نام خوش نیکی و راستی
که ناید به آدم کژ و کاستی
ادامۀ نوشته…
بر اساس داستان «افسانه محبت» نوشتۀ: صمد بهرنگی
سرودۀ: زندیک
به نام دلانگیز انسان و عشق
که مأوای مهر است و ایمان و عشق
… و «چوپان» افسانه در کوه بود
نوای نیاش ساز اندوه بود
ادامۀ نوشته…