گمشدگان لب دریا
مستی و راستی… چند سخن و درددل شبانه با حافظ… دلگیری از او… قهر و آشتی… اما آخرش دوباره بههوش آمدن و پیوستن به انبوه جمعیت گمشدگان لب دریا…
حافظ گفت؛
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل بهتن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود / گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تند خو / بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهیکهسخت وسست جهان برتو بگذرد / بگذر زعهد سستو سخنهایسخت خویش
وقت است کز فراغ تو و سوز اندرون / آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام / جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
زندیک گفت؛
یک چشم را به وادی اعمی غنیمت است / کو شهر کور را بنهد پایتخت خویش
شاها، به بند عشقام و هر سوی میکشی / این سویها رها کن و بنمای تخت خویش
روزی کلید محفل یاران بهدست بود / اکنون بهخاکروبه نشستم ز بخت خویش
بر چهر خویش مینگرم سرخ و شرمگین / بر آینه میبینم اشک شوربخت خویش
این چوب کهنه طعمۀ آتش هماره باد / شوریده میزنم تبری بر درخت خویش
کز خرده آتشی بشود دست یار گرم / وین دست خوب را نکند سوز لخت خویش
حافظ غلام یاوه سرا عفو میکند / چون داند این غلام ببستست رخت خویش
حافظ گفت؛
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است / طلب از گمشدگان لب دريا میکرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش / کو به تاييد نظر حل معما میکرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست / و اندر آن آينه صد گونه تماشا میکرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم / گفت آن روز که اين گنبد مينا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمیديدش و از دور خدایا میکرد
اين همه شعبده خويش که میکرد اين جا / سامری پيش عصا و يد بيضا میکرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند / جرمش اين بود که اسرار هويدا میکرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد / ديگران هم بکنند آن چه مسيحا میکرد
آن که چون غنچه دلش راز حقیقت بنهفت / ورق خاطر از این نکته محشا می کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست / گفت حافظ گلهای از دل شيدا میکرد
زندیک گفت؛
گرچه آنروز چنان گنبد مینا میکرد / دوش دیدم که یکی بتکده برپا میکرد
راز «بت واره» در این است که آن پیر مغان / دیگرش نیست غم آنچه تمنا میکرد
این سخنهای مرا خوش شنوی، سری نیست / راز او بود که اسرار هویدا میکرد
راز «بت واره» شکستن غم حلاجی نیست / لیک او بود که اینکار چه زیبا میکرد
سر من در پی یار و سرشان در بازار / بت پرستی که چنین قائله بر پا میکرد
ساز بازار نوازند بدین شعبده ها / یاد یارم گره شعبده ها وا میکرد
رو بر آن جام جهانت نظری کن امروز / کودکی در پی نان بود که آوا میکرد
مادری تب به جگر داشت از این قصه مرگ / پدری مشت به در کوفته غوغا میکرد
اگر امروز من آن پیر حکیمان یابم / لعنتش گویم اگر قفل دهان وا میکرد
سر بازار یهودان بفروشد دینش / نفسی باد که آن خشم مسیحا میکرد!
او که چون غنچه به دل راز حقیقت بنهاد / در مقام عمل این هدیه به دنیا میکرد
یار زندیک همان کودک تشنه است، و یار / تا سر دار همین زمزمه معنا میکرد
زندیک مهربانم، مستی و راستی…
فرق این دو بیت از زمین تا آسمان است:
“آن که چون غنچه دلش راز حقیقت بنهفت
ورق خاطر از این نکته محشا می کرد”
و:
“او که چون غنچه به دل راز حقیقت بنهاد
در مقام عمل این هدیه به دنیا میکرد”
یکی حقیقت بر او واقع میشود و آندیگری حقیقت را میجوید و بر خود میپذیرد، یکی ورق خاطر پس از این محشا میکند و آندیگری در مقام عمل به پا میخیزد و انچه را که بر خود پذیرفته به جهان هدیه میکند. این قهر و آشتی تا دنیا دنیا است، هست.
عزیز چند شبی است که دارم همه نوشته هایت را میخوانم و همینطور کتابت را دارم تمام میکنم. تو واقعاً زندیق هستی؟! استادت کیست؟ با حافظ درددل شبانه میکنی؟ دوستت کیست؟
بگذریم… چندین نوشته و سایت به اسم زندیق هست اما دلم میگوید که تو در این میانه داری حرف حق میزنی… این شعرها را هر کسی نمیتواند همینطوری و به هشیاری بگوید.
تو مپندار که من شعر به خود میگویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
هر کسی هستی و هر مرامی داری حق نگهدارت، کلام رسایت پایدار و قدمت استوار