افسانۀ محبت (سرودۀ دوم: هفت اسب سپید)
بر اساس داستان «افسانه محبت» نوشتۀ: صمد بهرنگی
سرودۀ: زندیک
به نام دلانگیز انسان و عشق
که مأوای مهر است و ایمان و عشق
… و «چوپان» افسانه در کوه بود
نوای نیاش ساز اندوه بود
بیامد طبیب از ره دور باز
از آن راه پر پیچ و ناجور باز
بگفتا که افسانهگو یک تن است
که چوپان کوه است و در برزن است
زند نی به آوای درد و غمش
بخواند به همراه نی عالمش
جهید و ز کوهش به شهر آورید
ز بیراهه و دشت و نهر آورید
زمان نیست ما را، که بیمار سخت
حیاتش به دم بسته این شوربخت
برفتند و چوپان همی یافتند
برایش بسی قصهها بافتند
که آن توشهدانات پر از زر کنیم
تو را زین دگر مرد برتر کنیم
بگفتا که ای مردمان فرید
نباشد که افسانه با زر خرید
محبت به زر آشتی نایدی
اگر آتشی داشتی، آیدی
محبت چنان آتشی در دل است
و دلهای سرد شما «عاقل» است
من آیم به بالین بیمارتان
چو گنجی فراتر ز پندارتان
ولی پاسخم جامۀ زر نبود
مرا از محبت فراتر نبود
بخوانم بر او راز دلدادگی
بخوانم دلش را به آزادگی
چو چوپان به بالین بیمار شد
دلش بار دیگر گرفتار شد
برفت از رخ و چشم او اشکها
برفت از دلش خشمها، رشکها
چو معشوق را بار دیگر بدید
صدائی چنان آشنا را شنید:
«طبیبم! مرا درد میبگسلد
مرا اشک بر چهره میآورد
چه کردم که لایق بدین ماتمم؟
چه داری برای دوای غمم؟»
و چوپان که افسانه آغاز کرد
دلش شور و امید را ساز کرد:
«به دنیا یکی بود و یکتا نبود
ز نیرنگ الله ما را چه سود؟
نه وهم خدا بر دلی داشتیم
نه تزویر الله میکاشتیم
که آن پادشاهی به ظلم و ستم
که میزد رعیت به شلاق غم
یکی دختری داشت بس خودپسند
بداخلاق و بیمهر و غدارهبند
به صورت بسی ناز و خوشگل بُدی
به سیرت بسی خبط و مشکل بُدی
در اوقات دلبازی و سرسری
بُدش نوکری بهر هر توسری
و این نوکرش «قوچعلی» نام داشت
ز عشقی دلانگیز پیغام داشت…
چنین گفت وی اینهمه سرگذشت
هم آنچه به جان پسر برگذشت:
چو سگ از در کاخ اخراج شد
همه آرزویش به تاراج شد
بزد سر به صحرا و بینام گشت
به تنهائی خویش گمنام گشت»
چو چوپان بدینجای قصه رسید
به چشمان دختر بسی اشک دید
بگفتا صدایت بسی آشنا است
بگو راز این آشنائی کجاست؟
دل من همی بر تو مهر آورد
بسی اشک شوقم به چهر آورد
بپرسید: از «قوچعلی» پس بگو
چه شد او؟ چرا ساکتی قصهگو؟
و چوپان چنین قصه آغاز کرد
محبت به افسانه آواز کرد:
باری….
جوان سر به کوه و بیابان نهاد
همانجا که خونها بسی لاله داد
بُدش خواهری، نام او «لاله» بود
که از سرخی دشت آلاله بود
بشد «قوچعلی» یکّه چوپان کوه
بگشت از تبار دلیران کوه
بهروزی که میزد به نی نالهای
و میگشت دنبال بزغالهای
بدید از افق هفت اسب سپید
چنان زاد و زیبا که چشمی ندید
رسیدند بر برکهای غمزده
تو گوئی که یالی به ماتم زده
یکیشان چنین راز دل باز کرد
چو کوه غمی ناله آغاز کرد
که جان برادر رهایم کنید
دگر برنگردم، فدایم کنید
نیایم به قصر عذاب و غمم
که آن قصر افزون کند ماتمم
که یا میدهم جان خویشم هلاک
و یا آیدم بازگشتی به خاک
شما بازگردید سوی خوشی
به دختر عموهای عاشقکشی
که آن لالهام را رها کردهاند
و خونش غم جان ما کردهاند
بهدلداریاش بس سخن تافتند
برادر به آغوش دریافتند
روان چون شدند آن سپاه سپید
بشد «قوچعلی» در پیاش، رفت و دید
که هفت اسب بر قصر پیدا شدند
و شش اسب شور تماشا شدند
ز جلد سپیدش بدر آمدند
چو شش یار برنا ز بر آمدند
و شش دختر ماهروی گلی
همی ساختند از خوشی محفلی
و آن اسب هفتم که یاری نداشت
تو گوئی در این خانه کاری نداشت
بیامد ز جلدش برون سینهچاک
بکرد از سرشکاش همی سینه پاک
بهآواز محزون غم بود او
که زد نای چوپان ندائی بدو:
«سلامی به بوی خوش دوستی
چرا جان خویشت به غم سوختی؟»
بگفتا که ما هفت انسان بُدیم
برادر به خون و دل و جان بُدیم
به پتکگران آهنی داختیم
ز پولاد شمشیر میساختیم
برفتا پدر، در دم آخرش
بگفتا کلام امید آورش
که ای هفت گرماده جان من
پسرهای پر شور و ایمان من
بسازید شمشیر پولاد ناب
که برقش چو خورشید را بازتاب
به ضربی چنان روی سندان زنید
بهشور دل و قدرت جان زنید
شکافد چو سندان، در او نامهایست
بخوانید آنرا که دلنامهای است
چنین شد که ما ساختیم روز و شب
بهصد ضرب پولاد و گرمای تب
یکی تیغ شمشیر از شور جان
نبودی به جز عشق وی را نهان
به ضرب نخستی که سندان شکست
دو نیمی شد از ضرب شمشیر و دست
میانش همی بود دلنامهای
ز دخترعموهای گلجامهای
که ما را نوائی ز دل ساختند
و روحی بر این آب و گل یافتند:
«کجائید ای هفت پولاد مهر؟
کجائید ای شور انسان به چهر؟
بکشتست ما را غم انتظار
به آوای امید و دیدار یار»
چنین گشت و بستیم بار سفر
چو شهباز کو میکشد بال و پر
به دشت و دمن، کوه و صحرا زدیم
به توفان و شبهای دریا زدیم
***
مپندار هر قصهگو، راستگو است
و افسانه میگوید از راز دوست
محبت نباشد، به جز مرگ نیست
و بر این درختان یکی برگ نیست
از انسان بخشنده و مهربان
که مهرش بود آتش جسم و جان
ادامه دارد…
21 آذر 1391
زندیک
مپندار هر قصه گو راستگوست گه افسانه می بافد از بهر دوست
کاش همیشه انسانها محبت و مهربانی میبخشیدند!
زندیک گرامی، در سایت مجله هفته درباره این شعر زیبای شما گفتگوئی درگرفته است که بد نیست آنرا بخوانید:
http://www.hafteh.de/?p=34892
نسترن عزیز، این گفتگو را قبلا خوانده ام. دیده بودم که از سایت مجله هفته ترافیک به وبلاگ من می آید و از طریق لینک به همان صفحه که فرستادید رفته بودم.
معمولاً در این گفتگوها شرکت نمیکنم و به شما هم توصیه میکنم (همانطور که قبلاً در مورد جریان «قیل و قال غازها» به شما توصیه کردم) که در این نوع گفتگوها شرکت نکنید. این البته توصیه و خواهش من است و تصمیم با خود شما است.
باز دوباره زندیک شعری سرود و دیگران پشت سرش شروع کردند به قیل و قال؟ خانم زمانی عزیز، در همان داستان غازهای آقای آرش بیخدا اینهمه از شما خواهش کردیم (هم من، هم صفا) که در وبلاگ ها و سایت های دیگر لینک و بحث نکنید. شما را به هر چیز که دوست دارید اینکار را بس کنید.
خواندم.
طرف میگوید این شعر «پورنوگرافیک» است!!
بیچاره ها همشان بیمار جنسی هستند.
تنهای شب عزیز، اگر نظری درباره مقاله مجله هفته دارید لطفا آنرا در همانجا تایپ کنید، نه در این وبلاگ.
من هیچ ربطی بین این دو نوشته نمیبینم و نمیخواهم ببینم. ضمناً هرکسی آزاد است که شعر مرا «پرونوگرافیک» بخواند و بفهمد و از آن لذت ببرد.
شعر، برخلاف یک مقاله سیاسی، خاصیتش اینست که افراد متفاوت برداشت ها و فهم های متفاوتی از آن میتوانند (و باید) داشته باشند.
دوستان قصد من واقعاً فقط اطلاع رسانی بود. دوباره معذرت میخواهم و اینبار خیلی جدی. دیگر هیچوقت نوشته های این وبلاگ را جای دیگری لینک نخواهم کرد.
نسترن عزیز، اتفاق بدی نیافتاده است. شما اطلاع رسانی کرده اید و یک حلال زاده ای هم شعر مرا از دیدگاه «پرونوگرافیک» خوانده است. من فقط توصیه و خواهش کردم که برای حفظ احترام خویش اینکار را نکنید. وگرنه خودتان صاحب اختیار هستید.